وضعیت بد معیشتی قطع شدن پاهایم را از یادم برده است
“منصور مرادی ساکن شهر سقز درشمال استان کردستان، روز پانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۹۷ برای جمع آوری گیاهان خوراکی بهاری و فروش آنها در شهر، به کوهستانهای اطراف روستای “اسحاق اباد” در بخش “سرشیو” سقز و نزدیک مرز با اقلیم کردستان رفته بود، براثر انفجار مین دوپایش را از دست داد. در حال حا ضر او با همسرو دو دخترش در وضعیت نامناسب معیشتی در یکی ازمحلات حاشیه نشین سقز زندگی می کند وتا به حال هم پیگیری پروندهاش هیچ نتیجهایی نداشته است”.
منصوربعد از ازدست دادن پاهایش دروضعیت نامناسب اقتصادی زندگی می کند
“منصورمرادی” در آن بهار پربارش مانند روزهای قبل برای جمع آوری گیاهان خوراکی به کوهستان رفته بود. او یک ماه بود مشغول این کار بود و از این طریق امرار معاش می کرد. نزدیک ظهر بود که کیسهاش کمی مانده بود پر شود، توی دلش گفت بعد از پر کردن کیسه نهارم را که مقداری پنیر ویک لیوان چایی بود خواهم خورد، اما ناگهان انفجاری مهیب همه برنامههایش را به هم زد.
“منصور مرادی” حالا ۳۶ سال سن دارد وبا همسر و دودختر قد ونیم قدش در محله حاشیه نشین بهارستان در بخش شرقی شهرسقز در ۱۸۰ کیلومتری شمال شهر سنندج مرکز استان کردستان، در خانه ای با دو اتاق کوچک در وضعیت نامناسب معیشتی زندگی می کند.
سقز شهرستانی با جمعیت ۲۴۰ هزار نفر سالیان درازی است با فقر وبیکاری دست به گریبان بوده واخبار جانباختن جوانانش، که در کولبری یا بردن بار مانند سیگار وپارچه به دیگر شهرهای ایران که یا ازسوی ماموران به آنها تیر اندازی می شود یا در حوادث راندگی جان می دهند همیشه به گوش میرسد.
منصور که وضعیت بد معیشتی این بلا را سرش آورده و دو پایش را ازدست داده است داستان غم انگیزش را اینگونه تعریف می کند:
“من دریک خانواده شش نفره در روستای “اسحاق آباد” بخش سرشیو سقز متولد شدم. به علت فقر ونداری خانواده بعد ازپایان ابتدایی برای پیدا کردن کار به تهران وچند شهر دیگر رفتم و بعد از چند سال به سقز برگشتم ومغازه پوشاک فروشی دایر کردم. ۱۶ سال قبل هم زندگی مشترک را اغاز کردم وحالا دودختر ۱۱ و ۱۴ ساله دارم”.
منصور که موهای سفید وصورت شکستهاش سنش را بیشتر نشان می دهد، ادامه می دهد: “تا سه سال قبل هم مغازه داشتم اما به علت گرانی دلار و وضعیت بد بازار مغازهام را جمع کردم و بیکار شدم. اما در منطقه ما فصل بهار فرصت خوبی برای افراد بیکار است تا از طریق جمع آوری گیاهان کوهستانی به معیشت خانوادهشان کمک کنند”.
منصور که حالا دوپایش پروتز است ادامه می دهد: “من هم روز۱۵ اردیبهشت سال ۹۷ بود، به پنج کیلومتری روستای خودمان(اسحاق اباد)رفته بودم. نزدیک مرز بودم برجهای دیدهبانی مرزی را می دیدم. نزدیک ظهر بود کمی مانده بود کیسهام پر از گیاه شود، احساس گرسنگی می کردم، توی دلم گفتم بعد ازپر کردن کیسهام نهارم را که مقداری پنیر ویک استکان چایی بود می خورم. اما ناگهان صدای انفجار شدیدی آمد و گوشهایم کیپ شد و چند متری آنسوتر پرت شدم”.
“نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است، تلاش کردم که بلند شوم وراه بروم، اما دوباره به زمین افتادم. متوجه شدم یکی از پاهایم به کلی قطع شده ویک پای دیگرم هم نصفش از بین رفته است. انگار پاهایم سوخته بود، به جز چند قطره خون نداشت. با تلفن همراهم به خانمم زنگ زدم که ۱۱۵ ویا پاسگاه نزدیک روستا را خبر کند. بعد ازنیم ساعت پاسگاه روستای بسطام سر رسید واز همانجا با هلیکوپتر من را به بیمارستان بعثت سنندج اعزام کردند”.
“منصور ادامه می دهد: “نزدیک چهار ساعت در بیمارستان سنندج در انتظار رسیدن خانواده بودم تا به عمل رضایت دهند. دراین مدت احساس می کردم خواب می بینم وبعضی اوقات تلاش می کردم از این خواب آشفته بیدار شوم اما هرچه زمان می گذشت بیشتر باور می کردم که زندگیم رو به چه بدبختی می رود وآینده دوتا دخترم بیشتر از همه چیز ناراحتم می کرد”.
“بعد از بیست روز که در بیمارستان کوثر سنندج بستری بودم مشکل دیگری پیدا کردم، تمام بدنم از شدت عفونت ورم کرده بود. اما پزشکان می گفتند تاثیر داروهاست ومشکل جدی وجود ندارد. بعد از ترخیص از بیمارستان یک شب در خانه بودم ولی از شدت عفونت نمیتوانستم تکان بخورم، ناچار به بیمارستان سقز و از آنجا هم به بیمارستان توحید سنندج اعزام شدم”.
منصور گهگاهی لبخندی تلخ هم می زند ومی گوید: “بالاخره یک بار شانس با من بود، آنهم وقتی به بیمارستان توحید سنندج اعزام شدم. وضعیتم نامناسب بود ، ۲۰ روز در”آی سی یو” بستری بودم، حالا قطع پاهایم فراموش شده بود وخانوادهام ازمن قطع امید کرده بودند، اما با همکاری و مراقبت یک خانم پزشک متعهد به اسم خانم دکتر لطفی توانستم سلامتیم را به دست بیاورم”.
“وقتی به خانه برگشتم تازه فهمیدم چه بدبختی شدهام. نمی توانستم هیچ کاری انجام دهم، خانوادهام در اوج فقر بودند،این خانه کوچک هم که می بینی پس انداز یک عمر پدرم است که خودش در روستا زندگی می کند ومن موقتی اینجا هستم”.
“منصور” در مورد پیگیری پروندهاش هم می گوید: “در پروندهام این جمله قید شده که به خاطر اینکه در نزدیکی مرز بودم حتما جنس قاچاق آوردهام، این درحالی است که شوراهای روستا ومردم منطقه شاهد هستند، که تنها مشغول جمح آوری گیاهان بهاری بودهام. برای همین دوسال است که پی گیری هایم هیچ نتیجهایی نداده است ومن تنها چشم به انتظار تصمیم مسئولان هستم”.
“در حال حاضر استرس اینکه پروندهام هیچ نتیجهایی نداشته باشد دست از سرم برنمی دارد زیرا در واقع در وضعیت بد معیشتی هستم، افراد زیادی دیدهام پروندههایشان به سرانجام نرسیده است اگر من هم به همین سرنوست دچار شوم وحشتناک خواهد بود”.
“فریده احمدی”همسر منصور که برای بار سوم حامله است می گوید: “آن روز هم مانند روزهای کاری دیگر مقداری نان وپنیر با یک فلاسک چایی برای منصورآماده کردم، ساعت نه بود از خانه بیرون زد، اما نزدیکای ظهر بود زنگ زد ودر حالی که صدایش می لرزید گفت: ناراحت نباش جیزی نیست مین بهم اصابت کرده و کمی زخمی شدهام. من هم با دستپاچگی به ۱۱۵وهلال احمر زنگ زدم”.
فریده ادامه می دهد: “وقتی به بیمارساتن سنندج رسیدم استرس زیادی داشتم. هیچ کس نمی گفت چه اتفاقی افتاده است. بعد از دو ساعت منصور را ازاتاق عمل بیرون آوردند، در حالی که او همیشه خندان بود، اینبار رنگش پریده بود وپاهایش پانسمان بود دیگر فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، شوکه شده بودم، حتی توان گریه کردن هم نداشتم”.
“فریده” مشغول فرشبافی است ونیمه یک قالی را تمام کرده است می گوید: “قبل از اینکه برای منصور این اتفاق بیافتد زندگی خوبی داشتیم، امابعد هیچ درآمدی نداشتیم وخیریین پای پروتزی منصور راهم درست کردند. برای همین ناچار به فرشبافی شدم هرچند خیلی سخت است، صبح ها ساعت پنج از خواب بیدار میشوم وکمرم خیلی درد می کند. اما برای کمک خرج خانوادهام خوب است من هرسه ماه یک بار یک فرش تمام میکنم که برای آن یک ملیون وپانصد هزار تومان مزد می گیرم”.
درپایان منصور می گوید: “بیشتر از دوسال است که هیچ کاری انجام ندادهام ودر وضعیت بد معیشتی هستیم. دو سال است توانایی خرید گوشت قرمز نداشتهام،مگر خیریین برایمان آورده باشند. تنها درآمدم فرشبافی خانمم است وبعضی مواقع هم خانوادهام به من کمک می کنند، وضعیت بد معیشتی قطع شدن پاهایم را از یادم برده است”.