انفجار مین رویاهایم را بر باد داد

“سالار شریعتی روز سیزدهم فروردین ماه ۱۳۸۷ در سن ۲۳ سالگی هنگامی که‌ همراه خانواده‌ به‌ ارتفاعات “صلوات آباد” در ۱۰ کیلومتری شرق سنندج مرکز استان کردستان رفته‌ بود براثر انفجار مین پای چپش را ازدست داد. دوسال بعد هم متوجه‌ آسیب جدی این انفجار به‌ چشم چپ وطرف چپ مغزش شد والان هم با جانبازی ۵۵ درصدی با آسیب های فراوان ومشکلات اقتصادی دست به‌ گریبان است”.

انفجار مین رویاهای سالار را بر‌ باد داد

سالار شریعتی۲۳ سال داشت. او رزشکار ومربی بدنسازی بود. جوانی بود پر ازامید،اما نمی دانست درآن روز وحشتناک که‌ همراه خانواده‌ برای سیزده‌ به‌ در به‌ بیرون از شهر می رود، پایان بسیاری از رویاهایش خواهد بود. اوبه‌ جایی رفت که‌ هیچ تابلوی اعلام خطری وجود نداشت، اما در یک لحظه‌ انفجار مین در زیر پای چپش مسیر زندگیش را به‌ کلی عوض کرد.

داستان سالار یکی ازهزاران رویدادی است که‌ شهروندان پنج استان غربی ایران(خوزستان، ایلام، کرمانشاه، کردستان وآذربایجان غربی) بعد ازجنگ هشت ساله‌ ایران وعراق به‌ دلیل کاشت ۱۶ میلیون مین با آن روبه ‌روشدند. بر اساس آمارهای مقامات ایرانی تا کنون مین ۱۰ هزار قربانی داشته‌ است.

سالار شریعتی حالا ۳۵ سال سن دارد ودریک ظهر زمستانی درپارک بهاران سنندج مرکز استان کردستان خاطرات آن روزهای سخت را “بازگو می کند.

“من دریک خانواده‌ متوسط درسنندج به ‌دنیا آمدم، ما پنج خواهر وسه‌ برادر بودیم. از۱۲ سالگی ورزش می کردم. ابتدا فوتبال وبعد هم بدنسازی کار می کردم وخودم مربی بودم. درکارگاه شیرینی پزی پدرم هم کار می کردم. در سن ۲۱ سالگی با دختر داییم ازدواج کردم ودر کل زندگی خوب و راحتی داشتم”.

“سالار” شال گردن مشکیش را سفت تر می کند وادامه‌ می دهد: “روز سیزدهم فروردین ۱۳۸۷ بود، ماهم با چند خانواده‌ فامیل مانند بیشتر همشهریان به‌ بلندیهای صلوات آباد در ده‌ کیلومتری شرق سنندج رفتیم که‌ ابتدا روز بسیار دل انگیزی بود”.

“ساعت نزدیک شش بعدظهر بود که‌ با ۱۰ تن ازاقوام که‌ بچه‌ها هم حضور داشتند برای پیاده‌ روی به‌ بالای کوه رفتیم. آن اطراف همه‌اش باغ بود وهیچ تابلو یا علامت هشداری وجودنداشت. اما ناگهان درمیان انفجاری مهیب گم شدم، شوکه‌ شده‌ بودم. جلو چشمهایم تاریک شد، در پای چپم احساس گرمی ودرد می کردم. خیال کردم پایم شکسته‌ است، زیرا سبک شده‌ بود”.

“سالار” که‌ هنوز بدن ورزشکارانه‌اش معلوم است ادامه‌ می دهد: “بعد ازچند دقیقه‌ که‌ به‌خودم آمدم دیدم روی زمین افتادم.  تمامی بدنم خون آلود بود‌، خانواده‌ واطرافیان جیغ وداد می کشیدند.  هنوز صدای ضجه‌ کشیدن همسرم توی گوشم است. نمی دانستیم چکار کنیم، پای چپم قطع شده‌ بود. بسیاری ازافراد حاضر به‌ دلیل ترس از انفجار دوباره‌ نزدیک نمی شدند. تا اینکه‌ چند جوان از نزدیک ترین روستا رسیدند وپایم را با پارچه‌ایی بستند”.

“سالار” می گوید: “به‌ دلیل ترافیکی که‌ از آن تفرجگاه تا سنندج ایجاد شده‌ بود، سه‌ ساعت بعد از انفجار مین نیروهای ۱۱۵ به‌ محل انفجار رسیدند.  درآن مدت هیچ کاری ازدست من وخانواده‌ام برنمی آمد، پایم آنقدر خونریزی داشت که ‌داشتم بیهوش می شدم”.

“بالاخره‌ ساعت ده ‌شب بود که من را به ‌بیمارستان بعثت سنندج رساندند. یکی از پزشکان با دیدن پایم ناراحت شد وگفت هیچ کاری نمی شود کرد. چیزی از پایت باقی نمانده‌ است، هرجایی هم بروی فایده‌ ندارد. من هم گیج ومنگ درحالی که‌ احساس می کردم تنها خواب می بینم منتظر دستور پزشکان بودم”.

سالار ادامه‌ می دهد: “دریک لحظه‌ با تمامی چیزهایی که ‌ازآن ها لذت می بردم مانند ورزش بدنسازی وکوهنوردی باید خداحافظی می کردم. پیش خودم گفتم زندگی من دیگرتمام شد، بالاخره‌ پزشکان قسمتی دیگر از پای چپم را بریدند وبخیه‌ کردند و۲۰ روز دربیمارستان ماندم که‌ سختترین سالهای زندگیم بود”.

“سالار” با افسوس می گوید: “این تنها مشکل من نبود، خانواده‌ام با همسرم بر سر اینکه‌ گویا او من را مجبور کرده‌ که‌ به‌ آن تفرجگاه برویم، اختلاف پیدا کردند وهمسرم بعد ازچهار روز که‌ به‌ بیمارستان می آمد دیگر من را ترک کرد وبه‌ خانه‌ پدرش برگشت که‌این خودش مشکلاتم را بیشتر کرد وبعد ازچند ماه از همسرم جدا شدم”.

“سالار” آه سردی می کشد وادامه‌ می دهد: “اما معلوم بود که‌ از دست دادن یکی ازپاهایم تازه‌ ابتدای بدبختی هایم بود، زیرا هشت ماه بعد ازدست دادن پایم،  برادر بزرگترم به‌ اسم “فوئاد” که‌ پشتیبان وهمدمم درآن شرایط سخت بود بر اثر گازگرفتگی به‌ همراه همسرش فوت کردند، دیگر رمقی برایم باقی نمانده‌ بود وآن هیولای ترسناکی که‌ بهش هم فکر نمی کردم من را گرفتار کرده‌ بود”.

“سالار” عینک کلفتش را برمی دارد وچشمهای نه‌ چندان سرحالش مشخص می شود وادامه‌ می دهد: “این اتفاقات من را به‌ تمامی افسرده‌ کرده‌ بود وبه‌ فکر راه حلی برای فرار از این وضعیت بودم که ‌آن هم پناه بردن به‌ مواد مخدر بود، زیرا بسیاری از افراد دارای معلولیت را می دیدم که به‌ مواد مخدر پناه برده‌ بودند. اما پدرم که‌ به‌ خاطر من کارگاه شیرینی پزی اش را تعطیل کرده‌ بود مانع از معتاد شدنم شد”.

سالار درموردبررسی پروه‌نده‌اش می گوید: “پرونده‌ام در فرمانداری سنندج بعد ازچندین جلسه‌ وسنگ اندازی مسئولین امر برای شانه‌ خالی  کردن از مسئولیت، بالاخره‌ دو سال بعد از ازدست دادن پای چپم با ۴۰ درصدجانبازی بسته شد. حداقل حقوق با حقوق ماهیانه‌۴۰   دلار که‌هیچ دردی ازمن دوا نمی کرد، برایم در نظر گرفته شد. این درحالی بود که‌ برای پروتز پایم ۱۵۰۰ دلار خرج کرده‌ بودم. پدرم کارش راتعطیل کرده‌ بود و من هم هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم”.

“سالار شریعتی” ادامه‌ می دهد: “دوسال بعد از انفجار، احساس درد شدیدی درچشم چپم می کردم که‌ بعد ازاینکه‌ پیش پزشک رفتم وبعد ازچند آزمایش معلوم شد پرده‌ چشم چپم پاره‌ شده‌ ومن رابه‌ بیمارستانی در تهران فرستادند که‌ سه‌ عمل روی چشم چپم انجام شد ویک کمربند که‌ از بیشتر شدن پارگی پرده‌ چشمم جلوگیری می کرد گذاشتند. ‌چشمم آنقدر درد دارد که درد پایم رافراموش کرده‌ام. چشمم همیشه‌ احساس خستگی وخارش دارد”.

“سالار” هنوز داستان بد بیاری هایش ادامه‌ دارد ومی گوید: “درهمان بیمارستان که‌ چشمم را عمل کردند پزشکان متوجه‌ آسیب مغزیم در قسمت چپ بدنم شده‌ بودند که‌ زمینه‌ ساز بسیاری ازبیماری ها مانند ام اس است، و بعد از۱۳ سال دردهایم بیشتر شده‌ است. کمرم دچار مشکل شده‌ و درد می کند”.

سالار می گوید: “بعد ازاینکه‌ مشخص شد جدا از قطع پای چپم، طرف چپ مغزم هم آسیب دیده‌ است بعد ازده‌ سال پرونده ‌ام دوباره‌ در فرمانداری سنندج باز شد وبالاخره‌ بعد ازچندین جلسه‌ از۴۰ درصد به‌ جانبازی ۵۵ درصد رسیدم که‌ کمی حقوقش بیشتر بود”.

پاچه‌یه‌ شلوارش را بالا می کشد وپای مصنوعیش را نشان می دهد که‌ چندین جوراب پوشیده‌ ومی گوید: “این پاهای مصنوعی هر سه‌ سال یک بار باید عوض شود اما به ‌دلیل گران شدن نرخ دلار از پنج سال پیش هیچ کدام از قربانیان مین نتوانسته‌اند آن را تعویض کنند زیرا قیمتش۲۵۰۰ دلار است”.

“سالار”می گوید: “سه‌ سال بعد از از دست دادن پایم تصمیم گرفتم درس بخوانم و مهندسی برق را در دانشگاه سنندج تمام کردم ومسئولان بنیاد شهید به‌ من قول داده‌ بودند که‌ بعد ازفارغ تحصیلی استخدام شوم اما هیچ کاری برایم انجام ندادند”.

“دوسال پیش با دختری که‌ در دانشگاه آشنا شده‌ بودیم ازدواج کردم. همسرم پارسال در یک کودکستان باحقوق ماهیانه‌ ۴۰ دلار کار می کرد که‌ یک سال است به‌ دلیل کرونا تعطیل شده‌ است وحقوق ماهیانه‌ خودمم هم ۱۳۰ دلار است که‌کفاف زندگیمان را نمی دهد. مشکلات اقتصادی زیادی داریم، دریک خانه‌ کوچک که ‌با وام خریدم زندگی می کنیم وماهانه‌ ۴۰ دلار پرداخت می کنم، به‌ همین دلیل می خواهم ماشینی بخرم که‌ با آن برای کمک خرجی مسافر کشی کنم”.

“جبار طهماسبی”دبیرموسسه‌ مردم نهاد “ماف” که‌ درطی ۱۵ سال اخیر دراستان کردستان مشغول آموزش  خطرات مین به‌ مردم مناطق آلوده‌ به‌ مین است، می گوید: “قربانیان انفجار مین جدای از رنج طولانی شدن پرونده‌شان برای پرداخت خسارت، از مشکلات روانی که‌ به‌ دلیل ازدست دادن عضوی ازبدنشان با آن دست وپنجه‌ نرم می کنند رنج می برند”.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *