زنان قربانی مین مشکلات منحصر به فرد دارند

“زهرا سلیمان پناه” ۳۵ سال سن دارد. ۱۸ سال پیش در روستای “باوی سردشت” هنگامی که‌ با دختران هم سن وسالش برای جمع آوری گیاهان خوراکی، به‌ کوهستانهای اطراف روستا رفته بود، بر اثر انفجار یک مین به‌ جای مانده‌ از جنگ هر دو چشمش را از دست داد. بعد از آن حادثه،‌ او ادامه‌ تحصیل داد و در رشته‌ کارشناسی روانشناسی فارغ التحصیل شد.

انفجار مین چشم های زهرا و رویاهایش را بر باد داد

زهرا ۱۸سال سن داشت ویکی از دختران زیبای روستا بود او خواستگاران زیادی داشت، اما او رویاهای زیادی از جمله‌ ادامه‌ تحصیل در سر داشت. اما در یک ظهر دل انگیز بهاری که‌ همراه چند دختر هم سن و سال خود، برای جمع آوری گیاهان به‌ کوهستانهای اطراف روستا رفته‌ بود، انفجار یک مین علاوه‌ بر گرفتن چشمانش، رویاهایش را هم از او گرفت.

قربانیان مین از هر دوجنس با مشکلات ورنج های این درد ناخواسته‌ دست وپنجه‌ نرم می کنند، اما نمی توان انکار کرد، که‌ زنان قربانی مین با مشکلات منحصر به‌ فردی روبه‌ روهستند که‌ در بعضی موارد ، بدون بیان آن رنجها را در سینه‌ حبس می کنند.

“زهرا سلیمان پناه” ۳۶سال سن دارد. او در شهر سردشت با خواهر ومادرش زندگی می کند.

“زهرا” از آن روز دهشتناک می گوید:

“من ۳۶ سال پیش در روستای”باوی” به‌ دنیا آمدم، هشتمین فرزند از ۹ فرزند خانواده‌ بودم، به‌ مدرسه‌ رفتم ودانش اموز ممتازی بودم، معلمهایم خیلی تشویقم می کردند که‌ ادامه‌ تحصیل دهم، برای همین با پشتیبانی خانواده‌ دیپلمم را گرفتم”.

“اردیبهشت سال ۸۱ بود، خودم را برای کنکور آماده‌ می کردم، با چند تا از دوستانم تصمیم گرفتیم برای جمع آوری گیاهان خوراکی به‌ کوهستانهای اطراف روستا برویم. ظهر دل انگیزی بود وتمامی آن مسیر با گل وگیاهان بهاری پوشیده‌ شده‌ بود، صدای آواز پرندگان به‌ گوش می رسید”.

“با خنده‌ وشوخی به‌ پایین دست یک کوه رسیدیم، شروع به‌ جمع آوری گیاهان کردیم، خیلی نمانده‌ بود کیسه‌هایمان پر شود، ناگهان کنگر بزرگی دیدم، کلنگی که‌ در دست داشتم به‌ تهش زدم اما ناگهان صدای انفجار ترسناکی با تاریک شدن چشمهایم همزمان شد”.

“وقتی به‌ هوش آمدم هیچی نمی دیدم، یکی از برادرانم بالای سرم بود، گفت چیزی نیست، بر اثرانفجار مین زخمی شده‌ای. اینجا بیمارستان سردشت است وبه‌ بیمارستان مهاباد اعزام می شوی.انگارخواب می دیدم، بعضی وقت ها بیهوش می شدم ودوباره‌ به‌ هوش می آمدم، در مهاباد پزشکان گفتند چیزی نباید بخورد وبه‌ اتاق جراحی منتقل شدم”.

“زهرا” هنوز نمی دانست، چشمهایش را از دست داده‌ است. بعد از یک ماه توسط خانواده‌اش از بیمارستان مهاباد به‌ تهران منتقل شد. “در تهران وقتی به‌ هوش آمدم  به‌ برادر وخواهرم که‌ همراهم بودند گفتم چرا پانسمان چشمهایم باز نمی شود، گفتند چیزی نیست خوب می شوی، بعد از شش ماه که‌ در بیمارستان تهران چندین عمل جراحی بر روی چشمانم صورت گرفت، به‌ خانه‌ برگشتیم”.

“اما دوستانم که‌ برای عیادت می آمدند، احساس می کردم ناراحت هستند و گریه‌ می کنند. دیگر تا حدی فهمیدم که‌ چیزی وحشتناکتر ازآنچه‌ به‌ من گفته‌ بودند اتفاق افتاده‌ است ودیگر زیبایهای جهان را نخواهم دید”.

“تنها با جسمم زنده‌ بودم اما روحم مرده‌ بود، تمامی رویاهایم بر باد رفته‌ بود، دوست نداشتم کسی را ببینم حتی دوستانم، خانواده‌ام هم خیلی ناراحت بودند، این کابوس سه‌ سال طول کشید”.

“تا اینکه‌ از تلوزیون می شندیم افراد نابینا هم در دانشگاهها حضور دارند. تصمیم گرفتم درس بخوانم، در کنکور شرکت کردم ودر رشته‌ روانشناسی دانشگاه بوکان قبول شدم، محیط دانشگاه هر چند برایم سخت بود اما دوستان خوبی پیدا کردم که‌ کمکم می کردند و بسیاری از غصه‌ هایم از یادم رفته‌ بود”.

“بعد ازچهار سال کارشناسی را تمام کردم ، اما دوباره‌ افسردگی سراغم آمد، حالا هم همیشه‌ در خانه‌ هستم. دوست ندارم کسی من را ببیند وکسی را ببینم، فکر زندگی تباه شده‌ام خیلی اذیتم می کند. تلاش می کنم با این شیوه‌ از زندگی سر کنم، اما بعضی مواقع فکر وخیال آینده‌ام خیلی اذیتم می کند”.

“بسیه‌ آذر مهر” مادر زهرا که‌ ۷۰ سال سن دارد می گوید: “زهرا هشتمین فرزندم بود دختری بازی گوش وزیبا بود، همه‌ ما دوستش داشتیم، دانش آموز ممتازی بود، روز حادثه‌ همراه دوستانش برای جمع آوری گیاهان خوراکی به‌ کوهستان رفتند”.

“نزدیک ظهر بود، نهار را آماده‌ کرده‌ بودم می دانستم زهرا برمی گردد وگرسنه‌ است، اما یک پسر همسایه‌مان آمد و گفت شناسنامه‌ زهرا را می خواهم از بلندی پرت شده‌ است ویک کم زخمی است، اما می دانستم حادثه‌ بدتری اتفاق افتاده‌ است، یک خواهر وبرادرش با او به‌ بیمارستان رفتند ومن در خانه‌ تنها گریه‌ می کردم”.

“بسیه‌” اشک در چشمهایش حلقه‌ می زند وزود آنها را پاک می کند ومی گوید: “هفت ماه بعد از حادثه‌ “زهرا” را به‌ خانه‌ آوردند اما این زهرا کجا ودختر زیباروی من کجا؟ خیلی لاغر شده‌ بود چشمانش را از دست داده‌ بود، با دیدن او بیهوش شدم”.

“زهرا وقتی دبیرستان را تمام کرد تمامی مردم روستا می دانستند، دختری فهمیده‌ وزیبا است، خواستگار زیادی داشت اما او می خواست درس بخواند، بعد از از دست دادن چشمهایش خانواده‌ام خیلی مصیبت دیدند، اما خودش خیلی افسرده‌ بود، بعضی اوقات عصبانی می شود ویک هفته‌ باهیچ یک از ماحرف نمی زند، وقتی دانشگاه بود بهتر بود، اما الان خیلی افسرده‌ وناراحت است”.

“زهره‌ سلیمان پناه” خواهر ۳۰ ساله‌ زهرا در این باره‌ می گوید: “بعد از حادثه‌ زهرا، خانواده‌مان با مشکلات زیادی درگیر شدند، من به‌ زهرا در کارهای شخصی اش کمک میکنم اما خیلی وقتها عصبانی می شود، ومن یک هفته‌ نمیتوانم  به‌ او نزدیک شوم”.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *